▂ ▃ ▅ ▆ بخوان احوال دلم را
▆ ▅ ▃ ▂
قلم را بردار و بنویس روی کاغذ
همه واژه های عاشقانه ام را ؛
همه آنچه گفتم به تو را ؛ همه را بنویس!
نگذار حتی واژه ای از قلم بیفتد ؛
اگر ننویسی، خودم می نویسم ؛
می نویسم اگر توانستی از من بگذری
منی که هر لحظه به فکرتم محال است بتوانم ...
بی تو همچون پرنده گرفتار در قفسم ،
لحظه ای آرامش ندارم ...
لحظات در اوج سختی و تلخی برایم می گذرند ،
نفسم می خواهد بگیرد و تنهای تنها
در کوچه پس کوچه های تاریک و سرد بمیرد ...
حالا که در اوج تنهایی به سر می برم ،
یک لحظه نیز زنده بودن را نمی خواهم
از خدای خویش طلب مرگ دارم ،
نمی خواهم بی تو زنده باشم ؛
وقتی نباشی کنارم خیلی تلخ است ثانیه ها برایم
زمان ثابت است ؛ هیچ تحرکی در آن نمی بینم
آسمان یک رنگ است ، رنگ مشکی و پر از درد است ؛
گویی غبار تن سوخته ام تا آسمانها بالا رفته ،
در عزایم ، ابرها سیاه پوش شده !
بخوان احوال دلم را ...
تن زخمی ام از شدت درد هر لحظه به خود می پیچد
نفرینم گریبان تو را می گیرد ،
نگذار شدت دردم مرا از پای درآورد ،
تاقت دوری از تو را اصلا ندارد
این دل که بی تو شب و روز ندارد ؛
محال است حتی لحظه ای به فکر چشمهای نازنینت نباشد ...
©
نـویسنده ❣ شـهرام دانش
Written By Shahram Danesh
وبــلاگ ❣ فراتر از عـشق