
افسوس ای عشق من !

قرار بود همیشه کنار هم باشیم ،
چه در غم یا شادی های هم، شریک همیشگی باشیم ......
قرار نبود روزی برسد که در حسرت آمدنت گلی در دست بایستم
در انتظارت آن قدر بمانم شاخه ها خشک شوند در دستان سردم !
قرار نبود مرا با نیمکتی سرد و چوبی رهایم کنی
بنشینم در انتظارت ،
سرم را روی شانه های خودم بگذارم
و تو هیچ وقت نیایی .....
از وقتی تنها شده ام در به در کوچه های قدیمی شده ام
به دنبال تو می گردم ،
همه جا را تار می بینم .....
روزی غمخوار غم های لحظه به لحظه من بودی ،
اینک از حال و روز من کاملاً بی خبری ......
روز به روز بهانه گیر می شوم ،
با خودم درد دل می کنم تا بهانه هایم کم شوند
ولی صدایت مگر می گذارد آرام بگیرم، با درد کنار بیایم و با غم خودم بسازم!
صدای خنده های تو هنوز هم می پیچد گوشم ......
روزهایی که کنارت می نشستم و احساس می کردم تا ابد کنار توام
هیچ نیازی در خودم حس نمی کردم آن لحظه ،
بودنت همه دارایی من بود، به خودم می بالیدم هر لحظه ....
هنوز هم وقتی به چشمانت می اندیشم باز شروع می کنم به بغض گرفتن ،
چشمانم تر می شوند و دستانم شروع به لرزیدن ......
افسوس به دلم ، افسوس ای عشق من !
قرار نبود وعده عشقمان را بشکنی ،
مرا به خودت محتاج
و خودت را از این عشق خلاص کنی .......
©
نـویسنده »» شـهرام دانش
کپی برداری فقط با ذکر نام نویسنده بلامانع است!