باورم کن![]() شب و روزم رنگ تو دارد ، رنگ مهربانی خورشید! عزیزترینی برایم ، نه از دوست داشتن می دانستم نه از عشق وقتی به دنیای تو پا گذاشتم دنیای من زیر و رو شد از عشق از تو به عشق رسیدم ، برگشتم به خودم ، عاشق شدم و دوباره از خودم به دنیای رنگین تو رسیدم نمی دانم چه رازی در تو است که مرا وابسته به تو کرده ، که قلبم در قلب تو لانه کرده ... اگر می دانستم راز عشق تو را شاید آرام می گرفتم ، بلکه چشمانم را لحظه ای می بستم و در رویای تو به تو می رسیدم... برای عشق مقدسم انتهایی نمی بینم ، اسم دیگرم را دیوانه می نامم! مرا دیوانه صدا کن ، عشق تو انتهایی ندارد خودت را بی انتها خطاب کن اسمش را هرچه می خواهی بگذار .... نه دروغ است نه هوس در میان ، نفسهای سینه ام برایت تنگ می شوند تمام شب و روز از اشتیاقی سوزان باورم کن .... باورم کن و نگذار به حال من بخندند و این دیوانگی را ، به آب و آتش زدنم را و پرپر شدنم را یک عشق عبث صدا بزنند قلبم را به قلبت نزدیک بدان ، دستانم را میان دستهای کوچکت بفشار با عشق ، و آرامش را به من هدیه کن ، دوباره باورم کن و در این دقایق سخت دلتنگی مرا به عشق و خودت را به من برگردان ![]() © نـویسنده »»» شـهرام دانش کپی برداری فقط با ذکر نام نویسنده بلامانع است! |