عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

باوری تازه!


   بـاوری تـازه  


... آسمان در نگاهم تیره و تار بود ... روزها برایم شبی تاریک و سیاه بود

 ساده دل بودم و حال و هوای دلم مثل همیشه ابری و گرفته ... تنهایی برایم خلوتی دیرینه بود 


و در کنج اتاقی خالی گریستن رسم دوری بود.. بهار برایم خزانی بیش نبود و با آمدنش غرورم هر دم


 می گرفت و حال و هوایی سرد و جای خالی یاری زندگی را برایم تلخ و ناامید می کرد.. اما اینهمه


 اشک و سرگردانی ، غرور و تنهایی می بایست روزی به پایان برسد؛ آری تو آمدی و این دل را


 مجنون خود کردی و ...با روزهای شادی مرا آشنایم کردی...


 آمدی و برایم بهانه ای شدی تا با احساس هر چه تمام تر به زندگی نگاهی دوباره بیندازم 


و خاطرات تنهایی و دوری را از زندگی برای همیشه محو سازم و نشانه ای از آن بر جای نماند... 


آمدی و یک دنیا عشق و محبت برایم هدیه کردی از آن پس دیگر بهار برایم آشنا بود


 زیرا هدیه یار مهربانم بود! 


بهار را با دو دست مهربان خود و با قلب پاک خود تقدیم این خزان وجودم کردی..! 


 مرا به شهری از جنس محبت و عشق بردی.. واژه عاشقی را برایم تو آوردی 


از ترانه های زندگی زیباترین را تو سرودی! کسی نبود با شنیدن درد دلهای من دلش همچو لرزه، 


لرزد و با غم آشنا نشود.. آنچه داشتم و نداشتم یک اتاق خالی با یک دفتر پر از غم!


دفتری که در آن واژه های به قدری تلخ بودند که هیچ نامی شایسته آن نبود؛ دفتر عشق؟؟

 

دفتر غم ها ؟ دفتر دلتنگی ها یا دفتر یک دل تنها !؟...


 همچنان که می نوشتم اشک نیز همانند جوهری بر روی صفحه کاغذ می ریخت و مجالی نمی داد تا 


آن قدر بنویسم که قلم و کاغذ نیز دیگر ننویسند!! 


تو آمدی و اکنون دفتری نو از جنس عشق تو دارم...

 

بهار من ! تو آمدی و محبت و عشق تمام دنیا را به من هدیه کردی 

 

آمدی و کویری را که عطش قطره ای از باران بود حالا تو سیرابش کرده ای !


دلی را که تشنه محبت بود با نوازش ها و محبت ها به دریایی از عشق بردی..


 آسمان نمی تواند اینگونه در اوجش کبوترانی عاشق داشته باشد !

 

آری باوری تازه بودی برای زیستن ، خورشیدی تازه بودی برای غروب و عزای این دل! 


 آشنای دیرینه ام هستی .. امید فرداهایم می باشی ...      



 

©


نویسنده شهرام دانش

Writen By  Shahram Danesh

دلتنگ تر از همیشه!

 یک دل عاشق

 دلتنگ تر از همیشه...

 

 اینک که در کنارم نیستی و شانه هایت خالی است و

دوباره دلتنگی ها  به سراغم خواهدآمد و باز مثل گذشته تنهاتر از گنجشکی خواهم شد

که بر روی بام خانه دلتنگی ها نشسته و خسته و پر از حرفهای نگفته است ..!

با این که همیشه برای دیدن تو صبر کرده است .. در انتظار بوده است و همیشه

برای دیدنت لحظه شماری کرده است ؛ اما دیگر بهانه بودن با تو را می کند

با اینکه انتظار طعم شیرین  فاصله میان این لیلی و مجنون است  و برای این دو

 قلب  عاشق و دو دلدار صادق همین یک لحظه دیدن نیز کافی است،

اما باز آرزویش این است که آرزویمان با حقیقت بپیوندد و دست در دست هم

در سرزمین عشاق از همه عاشق تر و از همه صادق تر قدم بزنیم...

این دل ساده و پر از احساس عاشقانه می خواهد با نوازشهای تو آرام گردد

و تنها به این انتظار سرد دلخوش نگردد...

هر چه می گویم " عزیز دلم " انگار که صدایم بی صداست!

هر چه با عاشقانه تر برایت از عشق می نویسم انگار که دفتر عشقم

متنهایش بی معناست و تمام احساسش همچو برگ پاییز خزان است ...

هر چه به سوی تو نفس زنان می دود باز احساس می کند که از ستاره ها نیز

از او دورتری و تنها به تجسمی از تصویر خیالی تو در ذهنش دلخوش است..

این دل دیوانه وار عاشق توست و عاشقتر از عاشقان معشوق توست ...

از دوردستها نیز اگر پروانه ای شمعی را ببیند محبوب خود می یابد و

به دور او هزارها بار می چرخد و در پایان نیز شمع از سوختن تمام می شود

و پروانه نیز از سوختن شمع !

دلی که عاشق توست نمی خواهد برایش شمع باشی ! نمی خواهد برایش

همان پروانه عاشق باشی ! فقط می خواهد برایش همدرد باشی

آرزو دارد تا برایش همیشگی باشی... مثل شمع نباشی که می سوزاد و نمی سازد...

آری این دل می خواهد عاشق واقعیش باشی...یار وفادارش باشی...

و برای او شریک زندگی باشی! دلتنگم مهربانم ، کجایی؟

اکنون  جای خالی تو را در کنارم احساس می کنم و زندگی

را کابوسی بیش نمی دانم ...

و ای کاش و ای کاش می دانستی که زندگی بدون تو ، بدون حظور سبز  تو

یک لحظه نیز به کام من شیرین نخواهد بود...!

 


نویسنده شهرام دانش

Writen By  Shahram Danesh

دوباره عشق...

 

 دوباره عشق...


دوباره عشق ، دوباره من ، دوباره تو و دوباره ما...

من و تو یعنی دو همنفس ، دو همدرد ، دو عاشق ، دو دلدار ،

من و تو در میان عاشقان ، بهترینیم از سایه نیز به هم نزدیکتریم ...

به وجود چنین عشقی افتخار می کنم زیرا برایم همُ همنفس است و هم همدرد ...

برایم در بی راهه های زندگی، هم نشان دهنده جاده است و هم هدایت کننده ...

من و تو یعنی دو قلب پر تپش دو احساس غوغایی و یک قصه به یاد ماندنی ...

دوباره عشق ... و دوباره قصه های بی پایان عاشقی...!

با وجود تو زندگی را زیبا می بینم و برایت عاشقانه می نویسم ...

تنها مقدس ترین نام در زبان، تو هستی ، درخشان ترین ستاره در آسمانهای

تیره و سیاهم تو هستی ، تو قصه و  افسانه نیستی ،

نامی نیستی که پاک شوی از دفتر عشق این مجنون ...

تکه ابری نیستی تا با وزش بادهای زمانه از آسمان پر نقش این دل محو شوی ...

تو پاک ترینی ، تو زیباترینی ...! در میان تمام قصه هایم تو پایداری و یک حقیقت شیرینی...

می گویند عشقی که در این زمانه است زودگذر و خالی از شور عشق است ! اما

اینها همه قصه و رویایی بیش نیستند زیرا ما دو تا همنفس عاشق و

دو تا روح در یک جسم هستیم که در مقابل دیگران از نگاه عشق، پایدار ترین و پاک ترینیم...!

و باز من و تو ، یک حقیقتی دیگر در صحنه روزگارِ عاشقی؛ پس از لیلی و مجنون ...

حتی قصه لیلی و مجنون را نیز از صحنه روزگار محو خواهیم کرد

و آن زمان دیگر هیچ عشقی نخواهد بود که شایسته برابری با عشق این دو دلدار را داشته باشند و

تا پایان، ابدی و محو نشدنی از صحنه ها ...

هیچکس مثل تو لایق این همه احساس های پاک عاشقانه نیست ...

کسی به پاکی عشقی تو در این سرزمینها نیست و هیچ چهره ای این گونه

مثل تو ماه نیست ... تو یک عشق پاکی .. تو یک مرهمِ دردی ...

تو همان ناخدای کشتی این دریای عشقم هستی ...

پس همان باد می شوم و می ورزم تا با هم به سرزمانهای خوشبختی سفر کنیم

با همان قایق نجات مهربانی های تو ..!

و دوباره با غروری دیگر  دست در دست هم ... سفر به سرزمین خوشبختی ها

 

 و یک صحنه ای عاشقانه در کنار هم! با همان عشق ، من ، تو و یک دنیایی نو!



©


نویسنده شهرام دانش

Writen By  Shahram Danesh