صحنه غروب

 صحنه غروب ...

یکی من می گویم ، یکی تو ،

مرا بگیر در میان آغوشت بگویم از عواطف صادقانه ام و راحت کنم خودم و خودت رو ...

که تمام هستی ام بی معنا می شود اگر نباشی مرا همراه زندگی ،

بدون حضور تو رنگ خوشبختی می رود به همین راحتی...

با نوک انگشتم به قلب تو اشاره می کنم  ، آهسته می گویم چقدر در قلب تو جا دارم

نوک انگشت می گیری رو به قلب من و بلند بلند فریاد می زنی من که اندازه نمی شناسم!

من که بدون تو سهمی از زندگی ندارم ، هر لحظه نبینمت تمام بودنم را می بازم ...

در همین حال و هواست که چشمانم را می بندم ، دوان دوان می آیم به سوی نازنینم ....

می گیرم در آغوشم ، گرمای تنت را می گیرم و روی پیشانی ات بوسه ای عاشقانه می زنم

خورشید پشت به ابرها می کند و لحظه به لحظه غروب نزدیک تر می شود ،

کنار ساحل ایستاده ایم در حالی که صدای امواج ، رو به سوی ما نغمه می خواند

نفس در سینه حبس می کنم و قلبم را به قلبت نزدیکتر ...

صحنه ی غروب سرانحام تماشایی می شود ، آسمان دلم قدری ابری می شود ،

بغض گلویم را می فشارد و آخرش اشک از چشمانم می ریزد و به دریا می پپوندد ...

آن قدر گلویم را بغض فرا گرفته هر اندازه اشک می ریزم نمی توانم خالی شوم ،

امروز کنار همیم ، به بودن در کنار هم افتخار می کنیم ،

فکر فردا هستم که نکند از رسیدن به هم بمانیم ...

روزگار تو را از من بگیرد و مرا با تمام غمها در گوشه ای جا بگذارد

نرسد آن هنگام که قلبت اسیر هوسهایت شود ، کنار دلداری دیگر زنده باشد

و بهانه ات از زندگی کسی غیر من باشد !

ای کاش بمیرم و دستت را در دستهای غریبه ای نبینم ،

ای کاش غروب امروز را کنار من و طلوع زیبایی را بدون تو شاهد نباشم ...

میان سختی هایی که پیش رو داریم با من بمان

و روزهایی که کنارت نیستم بیشتر از هر زمان دیگری جای خالی عاشقانه های من

واژه واژه صداقت بخوان ...

©

  نـویسنده متن بالا ❣ شـهرام دانش

وبــلاگ منتشر شده ❣ فراتر از عـشق

FaratarEshgh.Blogsky.Com

بی قرار آمدنت

 بی قرار آمدنت

باز هم قلبم به پایت افتاد ، باز هم پاهایم به راه آمدنت قدم قدم به راه افتاد

در انتظار دیدن عزیز دلم ، مدتی است شیدایی شده ام ،

در حال و هوای گرفتن در آغوش مهربانت پلک روی چشم بسته ام

همچنان لحظه شماری می کنم ...

بیا و بگیر این دستهای سردم  ،  گوش کن می خواهم قصه زندگی برایت بخوانم

بیا تا با خیالت دیوانه نشوم ، با دیدنت رویایی شوم

تا بیایی مرا با هر چه غم در دلم نشسته جدا کنی

چشم به جاده تنهابی دوخته ام همچنان برق شادی می زند از چشمانم

بی قرار توام ، بی قرار آمدنت ...

منتظر لحظه ای که در آغوشت رها شوم ، رویای کنار تو بودن را باور کنم

منتظر همان صحنه ی عاشقانه کنار هم قدم زدن

نزدیک هم خوابیدن و در اوج عشق به پای هم مردن ...

در آتش عشقی که مرا به تو و تو را به من می رساند ،

سوختن فقط می تواند لذت بیافریند ....

عشقی که بین من و توست دیوانه می کند این دل بی قرار مرا

ای بهانه بودنم ، آرزوهایم را در سینه تا این لحظه ی سکوت ، نگه داشته ام

آرزوی پروانه شدن برای تو ، آرزوی بوسیدن گونه های مهربان تو

آرزوی پرواز دو دلدار عاشق به سرزمین عشاق

محبت تو برایم به تمام دنیا می ارزد ،

فشردن دستهای ظریفت طول عمرم را هزاران برابر می کند

لذت گوش دادن به حرفهایت ، شادی جمع شده در چشمهای خیست ...

تار و پود هستی من تو هستی

چشمهایی که هر شب نمی خوابد و منتظرت ستاره می شمارد ، اشکهایش تو هستی

تمام زندگیم با یک عبارت جان می گیرد ،

آن همه این است تو را از عمق جان می پرستد

با تو خوشبخترین مرد روی زمینم ، هر کسی غیر تو باشد همه را پس می زنم

همیشه به خودم می بالم از اینکه رازداری مثل تو دارم

راز عشق تو را در این سینه برای همیشه پنهان می کنم

تا کسی که می خواهد من و تو را کنار هم نبیند ،

از اینکه ما به پای هم منتظر می مانیم ، بمیرد!

تمام ستاره ها را دوست میدارم

ولی مگر ستاره ای هم به روشنایی و برق چشمهای تو می توانم بیابم !

همه یک طرف ، تو مهتاب شبهای تاریکم ، یک طرف

وقتی همنفسی مثل تو کنارم نفس می کشی مرگ برایم رویایی بیش نخواهد بود

این دنیا باشد یا آن دنیا ، فرقی به شدت عشق ما ندارد ،

همدیگر را خواستنمان ، بیش از دوست داشتن می ارزد ،

عشق نیست آنچه بین ما می گذرد ،

باید در تاریخ ، داستانی فراتر از عشق مخصوص ما نوشته شود

من و تو برای همیم ، از این عشق خسته نمی شویم ،

آفریده شده ایم تا ابد برای هم و به پای محبت هم بمانیم ،

سالها شده در حسرت دیدن هم ثانیه به ثانیه می شماریم ....

©

  نـویسنده متن بالا ❣ شـهرام دانش

وبــلاگ منتشر شده ❣ فراتر از عـشق

FaratarEshgh.Blogsky.Com

خیالت راحت شد ؟

 ::: خیالت راحت شد؟ :::

کمبودی زندگی بودی ، از بس جای خالیت تکیه دادم سرانجام هر آنچه داشتم باختم

زندگی از طعم تلخی که به خود گرفت ، سرانجامش در آغوش مرگ آرام گرفت

در این مدت که داغ وداع بر قلبم سنگینی می کرد ،

آخرش مرا از عشقِ خیالی خالی کرد

دلهره ها آمد تمام وجودم را تسخیر کرد ،

هوای هوس باز آمد تو را از دنیای من دزدی کرد

هوای سردی آمد با بی رحمی دستهای گرم بسته را گشود ...

سپری شدن دقایق بدون آنکه لحظه ای هم ببینمت ،

بی آنکه صدای خنده هایت را بشنوم ،

برایم از همه آسانتر این بود زودتر احساس نبودنت را در قلبم بخشکانم

آن طرف زندگی تازه ای آغاز کردی ، قلب پر احساسی را به این آسانی شکستی

عشق جدیدی اختیار کردی ، منی که برایت یک نفس عاشق بودم را تیک زدی !

به من احساسی نداشتی ، با اینکه با زبانت مدعی من بودی

با اینکه اشتباه می کردم ، فریب چشمهای آبی عشق را خوردم !

خیالم از بابت عشق تخت شد ، نفسهایم در سینه حبس شد

سوختم در آتش عشقی که به پا کردی ،

حبس شدم در زندانی که با دستهای خودت برایم بنا کردی

چاره ای نداشتم جز اینکه مدتها منتظر بمانم

عشقی نمانده که به پایش بسوزم و بسازم ،

دیگر بس است این همه ماتم ، در این مدت یک بازیچه بودم

می خواستمت به اندازه تمام بودنها ، به شماره ی ستاره های آسمانها

چشمهایت مقابل من بود ، نگاهت به دیگری دوخته بود

دستهایت مال من نبود ، قلبت برای دیگری اسیر و گرفتار بود

آخرش رفتی ، خیالت راحت شد؟!!

هر چقدر می خواهی تمام دنیا برای تو ،

از اینکه اشکی نمانده به پایت بریزم دلگیر نشو !

آغوشم هر شب تمنای بودنت را می کند ، بی قراری هایی که نمی کند....

برایش از تو می گویم تا آرام بگیرد ،

به آخرش که رسیدم با ناامیدی می گویم بی وفایی مثل تو را فراموش کند

از این به بعد به جای تو با تنهایی قرار بگذارد

از این به بعد برای عمر رفته ام گریه کند ، برای آمدنت خدا خدا نکند !

©

  نـویسنده متن بالا ❣ شـهرام دانش

وبــلاگ منتشر شده ❣ فراتر از عـشق

FaratarEshgh.Blogsky.Com