عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

عاشقتر می شوم!

 

 

 

روزها می گذرد و من باز

 

عاشقتر می شوم

 

 

 

روزها همچنان می گذرد ، ماهها سپری می شود و سالها نیز در گذرند

 

و من باز همان مرد تنهای عاشقانه های تو هستم !

 

زیبایی این عشق و خاطره شیرینش  بعد این همه مدت ، دوری و نزدیکی

 

شادی و گریه و غم و غصه برای من زنده باقی مانده است و امروز را با دلی عاشق

 

و روزهای بعد آن را با دلی عاشقتر به عزیز تنهایم سپری می کنم

 

عاشقتر ، عاشقتر و باز با دلی پاک به دنبال عشق تو آمده ام و هر کجا که قدم می گذاری

 

من نیز همان سایه تو ، به دنبال قدم های تو می آیم!

 

به دنبالت می روم حتی اگر شروع سفر تو پایانی نداشته باشد ، اگر بودن با تو قسمت نباشد

 

اگر دوری تو آتش به جانم زند ، زندگی را برایم تلخ کند ، باز هر کجا که روی این قلب کوچکم

 

مال تو است و تو را بهانه خواهند کرد.چشم گریان من دیگر حتی قطره ای اشک

 

 نخواهد داشت تا بغض های مانده در گلویش را از تلخی و درد دوری  خالی بکند .

 

 

همچنان روزها می گذرد و برگی از دفتر پر نقش و نگار عشقمان ، با خاطره ای نو

 

و شیرین ورق می خورند و به صفحه هایی نزدیک و نزدیک تر می شوند که آن زمان

 

قلب تو پیوند خواهد خورد به قلب من و اشک من پاک خواهد شد از گونه های خیس من!

 

بهار سبز زندگی من‌! یاور من ! در اوج تلخی لحظات حضور داشته باش

 

بیا تا آتش عشقمان را  در این سرزمین بی مهر و خالی از محبت

 

شعله ورتر سازیم تا بسوزند در شعله های این عشق آنان که حسرت

 

نزدیکی این دو قلب را می کشند !

 

بیا و این ثانیه های آخر را همراه با من سپری کن و شریک غم و غصه هایم باش

 

ای تنها ستاره در آسمان شبهای سیاه  قلب کوچکم تقدیم به تو ،

 

 و این عشقم برای تو ! این چشمهای گریانم به خاطر تو و این

 

 

عاشقتر شدنم به خاطر عشق پاک تو !

 

 

     

 

 

 

 

شهر سوخته عشق

 

شهر سوخته عشق !

 

 

مهربانم آن زمان که آمدی ، آن دلی که معشوق عشق تو شد من بودم !

 

 

آن چشمی که سحرگاهان برای تو اشک ریخت ، چشمهای گریان من بودند 

 

 

چه گریه هایی که برای تو در سکوت سردم از گونه هایم بر زمین جاری نگشتند!

 

 

گریه های من ، قطره هایی از دریای عشق را برای دریای زندگی هدیه کرد ...

 

 

گریه هایی که عشق تو را ، مهر و محبت تو را و حسرت دیدار تو را می ساختند

 

 

اشک ریختم و همچنان اشک ریختم و برای تو مهربانترینم گریه کردم و ...

 

 

و اکنون موج ساحل زندگیم ، طوفان دریای دهکده عشقم و دریای عشقم تویی

 

 

یادگار عاشقیم ، ای نفس های من ، چه گرمای تندی دارد این آتش عشق تو!

 

 

گرمایی که گرمتر از گرمای خورشید می باشد ... خورشید در مقابل گرمای

 

 

عشق تو سردتر و بی عاطفه تر می باشد .

 

 

ماه شب ها را نمی خواهم ! مهتابی در آسمانهای شبها نمی جویم

 

 

ماه من نگاه سپید تو است ! مهتاب من آن آسمان ابری دلت می باشد

 

 

در انتظار طلوع خورشید می باشم و می شمارم ثانیه های باقی این انتظار را!

 

 

خورشید از اوج همان آسمان بالای سرمان که  آبی و بی کران است طلوعی

 

 

درخشان خواهد کرد و فاصله های اندک من و تو دیگر پایان خواهد یافت...

 

 

قصه عشق من و همان شاهزاده قصر زندگیم ثبت خواهد شد در دفتر تاریخ!

 

 

مهر و محبت تو و عشق پایدار تو ، عشق لیلی و مجنون را کنار خواهد انداخت!

 

 

و در کنار شهر عشق ، شاهزاده قصر زندگیم روبر رویم خواهد ایستاد ...

 

 

و این دو کبوتر عاشق با دو بال خونین خود دور خواهند شد از این سرزمینها

 

 

من و تو به شهر سوخته عشق خواهیم رفت ، آری شهر سوخته و سیاه عشق

 

 

شهری است که در آن عشق نیز معنای خود را از دست می دهد ...

 

 

دیاری نیست که عاشقان به عشقان دل ببندند ، جانشان را فدای هم کنند

 

 

دیگر این واژه ها در آن شهر معنایی ندارد  بلکه روح برای روح باقی می ماند...

 

 

این واژه های شیرین همان قصه من و تو را می رسانند ، آری روح من همان روح تو!

 

 

 بهار زندگیم ، تکه کلام من در زبانم ، به شهر دلم وارد شو ...

 

نزدیک و نزدیک تر بیا به شهر عشقم  تا رها شویم به همان شهر سوخته عشق !

 

اشک باران ، عشق باران

 

 

 

* اشک باران ، عشق باران *

 

 

 

و دوباره باران است که با قطره های پاکش، نم نم بارانش ،

 

 صدای قطرات ریزش و حس عجیبش دلم را دیوانه کرده است!

 

در شبی بارانی ، شبی مهتابی  کوله باری از تنهایی ها بر دوش

 

خسته من افتاده است و زندگی حال و هوای دگر را گرفته و بغض گلویم

 

 می خواهد دیگر خالی شود!  کوچه های خلوت را قدم می زنم و  در زیر باران با حکمت ،

 

 با خدای خود از دلتنگی ها سخن می گویم

 

ببار باران ، ببار ای اشک های مانده در چشم های منتظرم ، ببار تا خالی شوی

 

از غصه ها ، از دلتنگی ها ، از کابوس های زندگی  رها شوی !

 

اگر قلبی نیست که به خاطر تو و برای رسیدن به تو و پرواز به قله های پیروزی بتپد

 

اگر همدردی نیست تا اندکی از دردهایت را با سخنان زیبایش و با قلب مهربانش بکاهد

 

اگر کسی نیست که اشکهایت را از گونه های خیست پاک کند ، باران را صدا بزن

 

آن بارانی را صدا بزن که می تواند پاک کند اشکهای جاری بر گونه هایت را

 

مسافریست در این کوچه پس کوچه های شهر بی آوازه ، در این دیار بی عاطفه

 

دلی تنهاست و در کنج قفس های زندگی اسیر و زخمی است

 

اسیر عشق و عاشقی است ، اسیر کابوس های همیشگی زندگی شده است

 

در زیر باران چه کسی را می توان صدا کرد که این دل بی تب و تاب را توانی دهد

 

تو را درک کند و احساست را از ته دل حس کند!

 

به دنبال محبت اندکی از یار همیشگیش را دارد ، به انتظار شنیدن آن کلام دوستت دارم

 

از نفسهای گرم و از سخنان رهایش را دارد!

 

به انتظار شنیدن کلام مقدس عشق را از سخنان او دارد

 

 آری در زیر این باران چه کسی فریاد این رهگذر مهتاب را ، دل بی تب و تاب را

 

و این عاشق خسته دل را خواهد شنید

 

غوغاییست در این شب بارانی  شب درد و دل و تنهایی

 

در این تاریکی ها و جاده های بی صدا و پر از سکوت اشک باران غوغا کرده است

 

فریاد غصه های و غم ها دوباره برخاسته ،

 

غوغای عشق است ، غوغایی فراتر از عشق به گوش ها می رسد

 

آری عشق باران ، غوغایی بر پا کرده است. عشق باران دلها را عاشقتر کرده است