عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

عشق ؛ فراتر از عشق

عشق فراتر از عشق متنهای عاشقانه تصاویر عاشقانه داستان عاشقانه دلتنگی ها عشق بی همتا

لحظه جدایی

 

 

حلول ماه مبارک رمضان بر ایرانیان عزیز و مسلمانان جهان مبارک باد. 

از  آفریننده این ماه زیبا و پر برکت نیز آرزومند مستجاب دعاها و نییت های پاک شما هستیم

لحـظه جـدایـی

 

رسید آن لحظه شور و غم انگیز زندگی ، لحظه ای که باید از همسفر زندگیم خداحافظی کنم ،

رسید آن لحظه که باید از یار همیگشی قلبم جدا شوم .... خداحافظی کنم !

رسید آن لحظه ای که کاش در اعماق تاریک و سرد زندگی محو می شد و به سر نمی رسید .

 لحظه ای رسیده است که باید از همسفر رندگی برای همیشه خداحافظی کنم.

چگونه فراموش کنم آن روزها را ؟ چگونه قید آن روزهای خوش و شادی قلب همیشه شادمان

 را فراموش کنم ؟ چگونه دوری همسفرم را و یار همیگشی خود را تحمل کنم !

یاری که خاطره های خوش و دل انگیزی را از او به یادگار در قلب سوخته ام نگه داشته ام!

از این پس همسفر من تنهایی و سکوت سرد زندگی خواهد بود . از این پس راهی دشتهای

بی خاطره و تلخ خواهم شد .

 

از من نخواهید که ترک یار کنم ، ترک دیار کنم ، من به یارم دل بسته ام !!

من به دیار عاشقان عادت کرده ام ! همسفر زندگیم تنها سفر خواهد کرد ، کوله بارش را تنها

و بدون من خواهد بست ، به آن سوی آسمانهای بی کران پر خواهد کشید ...

چه کنم که دوستش می دارم ، چه کنم که زندگی من است و عشق پاک من است !

چگونه دل از فرشته ای بزنم که در لحظه های همیشه زرد و خشک زندگی  بهار را به من

 هدیه کرد ، عشقش را با من و برای من تقسیم کرد ، برای من زمزمه تنهاییم را

دوباره زنده کرد !!!

 

نمی توانم از مهربانی و از محبت های بی دریغ او که همیشه به یاد من بوده است ،

 غافل شوم و از یادم ببرم ...!   آن لحظه که همسفر زندگیم از من جدا خواهد شد ،

بی شک همان لحظه ی تلخ زندگی من خواهد بود ...  که دیگر مجالی برای ادامه زندگی

 نخواهم داشت ،  دیگر روانه سرزمین هایی که در آن سردر گم می شوی ، خواهم شد !!!

و باز رسید آن لحظه ای که قلب دو شبنم سوار بر گلهای شادی آفرین زندگی ،

 از دوری همدیگر خواهد شکست ، رسید آن لحظه ای که دو همسفر همیشه خوشبخت زندگی 

 در نیمه راه زندگی فاصله ای در میان آنها غوغایی بر پا خواهد کرد ، آنها را از یاد همدیگر و از

 دفتر خاطرات همدیگر پاک پاک خواهد کرد ...

 

 

 

 

 

چه شد آن روزها ؟!

 

چه شد آن روزها ؟

چه شد آن روزها که قلم عشق را در دستان خود می فشردم و می نوشتم از عشق و تو هم

 حرف دل مرا که ترسیمی در کاغذی سپید بود ، می خواندی و به نوای دلم گوش فرا می دادی

چه شد آن روزها که دکلمه دوستت دارم را تنها برای عزیزترینم که تو بودی ، زمزمه می کردم

چه شد آن روزها که شب ها ستارگان آسمانهای سیاه و تار را دسته دسته می چیدی و در سبدی

از گل و گلاب تقدیم به من می کردی ، تقدیم به تنها عاشق قلب همیشه سرخت می کردی ، چه شد

چه شد آن روزها که دفتر خاطراتت را بر می داشتی و از خاطره هایی که هر روز و هر وقت

در کنار همدیگر بودیم ، ثبت می کردی ،‌ از عشق پاکی که داشتیم تعریف می کردی !!!

همه چیزها و همه کس را از ذهنت پاک می کردی و تنها اسم مرا به زبان می آوردی .

قید همه چیز و همه کس را می زدی ، مرا از ته دل صدا می کردی ، برایم آواز می خواندی

برایم ترانه زندگی را دکلمه می کردی ، نصیحتم می کردی و مرا دلگرم به زندگی می کردی !

آن روزها چه شد که قدم به قدم ، سایه به سایه و نفس به نفس به دنبال من می آمدی

ثانیه به ثانیه ، دقیقه به دقیقه و ساعت ها در فکر من بودی ، قید همه کس و همه چیز را زده بودی!

فراموش نکرده ام آن روزها را که قفلی بر در اتاقت کوچک و نقلیت زده بودی و  بر روی همه کس

و همه چیز قفل  بودی ، حتی از دل نیز خاموش و قفل زده بودی. نگار که در قفسی بسته بودی !

و عکس مرا در آغوشت می فشردی و دست بر آسمانها برده بودی و برای به هم رسیدنمان

دعا می کردی ، با خدای خویش راز و نیاز می کری ، مرا از ته دل دوست می داشتی !

آن روزها در خاطرم مانده است و ماندگار خواهد بود که برایم آواز می خواندی ، آوازی از ته دل !

مرا دلگرم به امید به زندگی در این دیار بی محبت می کردی ، دیاری که تنها خاطره زنده ای

که داشتم ،  آن هم روزهای با تو بودن بود ، روزهایی که از ذهنم پاک نخواهم کرد ، از یاد نخواهم برد

مهربانم ، فراموش نکرده ام آن لحظه ها را ، آن همه مهر و محبت را ، فراموش نکرده ام !

می دانم تو نیز فراموش نکرده ای ، از یاد نبرده ای آن لحظه های ناب ناب را ، آن عشق پاک را

فراموش نکره ای آن دم که زمزمه ی جاری بر لبهایم ، اسم زیبای تو بود ، قصر زیبای عشق تو بود

شکوفه ها را دسته دسته می چیدم ، در سبدی می گذاشتم و تنها تقدیم به تو می کردم

می دانم در ذهنت همیشه ماندگار هست و خواهد بود ، می دانم که از یاد نخواهی برد

آن روز که دست من از دست تو جدا شد ، آن زمان که آسمانها گریه کردند ، آن وقت که

لیلی و مجنون غزل خداحافظی را بر هم سرودند  آه عمیقی کشدند ، روز گرفته ای بود !!!

روزی بود که پرنده ای در قفس نمانده بود و مرغ عشقی دیگر ساکت نبود و سکوت نمی کرد

روزی بود که مردم این دیار دلشاد بودند ، بر عشق ما و بر قلب عاشق ما ، نگاه تیره ای داشتند

آن روزها در این دیار کسی نبود که ببیند واقعا عاشقی هست در این دیار ، واقعا دلی هست

برای مرهم راز و درد و دلها ، مرهم و دلداری هست برای اشک های جاری از گونه های

همیشه خیس!.

آری کسی نبود که ما را دلداری بدهد ، از عشق پاکی که در قلب پاکمان بود ، محافظت کند !

روزی که نیسم برد و پر پر کرد شقایق سرخ دشتها را ، روزی که بود غم و پریشانی در قلب ما ،

همه شاد و دلزنده بودند از جدایی ما ، توان دیدن ما را در اغوش همدیگر نداشتند

می دانم عزیزم ، آن روزها یادت هست ، در دفتر خاطراتت بر جا مانده است ، ...

 

 

بی وفا شده ای !

 

   

 ولادت منجی عالم بشریت ، چشم به انتظار عاشقان ولایت و امامت ، گلی از جنس مرهمت

مهدی ( عج ) را بر تمامی مسلمین جهان ، به خصوص ایرانیان عزیز تبریک عرض می کنم

***

 

 بی وفا شده ای 

دیگر به خاطر من سر به جاده ها نمی زنی ، از همه چیز و همه کس دل نمی بری !

دیگر احساس تنهایی مرا نوازش نمی کنی ، برایم اشک خوشحالی نمی ریزی !

گونه هایت را به خاطر نبود من در کنارت ، خیس خیس نمی کنی عزیزم

آسمان دلت را ابری و چشمهایت را بارانی نمی کنی و اشک دیداری دوباره نمی ریزی

انگار که بی وفا شده ای ، وجودی از سنگ و آتش شده ای ، مرا نوازش نمی کنی

مرا در غم های خودت ، شریک و هم دردی برای خودت بدان ! و در شادی هایت نیر

سروری برای شوق و بال و پر زدنهایت بدان ، مرا از ته دل درک کن ای بود و نبود من !

اما افسوس که با خودم ، در وجود سرد خودم تنهای تنها مانده ام

آری انگار که تو مرهم راز اشک های همیشه جاری ام از گونه هایم ، بی وفا شده ای

افسوس که دیگر به خاطر من با بالهای عاشق شکسته و پر پر شده خود پر نمی کشی

جاده ها را پر از شور عشق نمی کنی !

دیگر بی وفا شده ای ،وجودت نیز بی حس ، بدون احساس ، و بی درک شده است

دیگر پرندگان را به سوی خودت صدا نمی زنی ، بر مرغ عشق غزل عشق و ترانه

زندگی را نمی خوانی !

احساست را برایم نقل نمی کنی ، مرا همدم تنهایی نمی دانی ...

چرا باز دگر دلسردی و نا امیدی بر بام پر فراز امیدهایت نشسته است ؟!

چرا مثل گذشته مرا نوازش نمی کنی ... برایم داستان لیلی و مجنون را تعریف نمی کنی؟!

عزیزم به آن سوی افق ها نظاره کن ... به آن سوی آروزهایمایمان فکر کن

به روزهای در کنار هم بودنمان فکر کن ، روزهای غم و غصه را ترک کن ،مرا دوباره نوازش کن

مهربانم مگذاز که در پشت ابرهای سرگردان آسمان تیره و تار بمانم

مگذار که به دشتهای بی انتها رها شوم ...

تو با قلب پر احساست باش ، من اینجا نظاره گر احساس زیبایت هستم ،

تو مرا صدا بزن ، تو مرا ندایی بکن ، من هستم عزیزم .. منتظرت نشسته ام نازنینم

تو بیا و مرا یکباره دیگر نوازش کن ، مگذار که تو را بی وفا صدا بزنم

احساسم را برای دیگر جلوه گر کنم !

مگذار که سکوت از بام خانه زندگیم بال و پری بزند و تو را بی وفا صدا بزنم

شاید تو بی وفا نشده ای ، شاید تو از من دلسرد شده ای !!!

از عشق من خسته شده ای ، از من دگر نا امید شده ای ... شاید !

انگار که قلب سرخ هر دو شبنم در مرداب زندگی ، پاره پاره شده است

قلب آنها شکسته است ، دیگر توان ماندن را از دست داده است

انگار که روزگار دلسرد ، نا امید شده است ، آرزوها دیگر محال و نشدنی گردید است

انگار که همه آشفته حال و ماتم به همه کس و همه چیز شده اند ...

شاید ابرها در آسمانها باز سرگزدان و هیران شده اند ...

ای تنها امید و یکتا عشق من بیاو بی وفا مشو !

بیا و دوباره عاشقم باش  تا عاشق قلب سرخت باشم ... مرهم و راز دار زندگی

پر رمز و رازت باشم . بیا و این احساست را که خدشه دار شده است را به نسیم ها

بسپار تا رهسپار نیستی ها شوند ، رهسپار به آن سوی نیستی ها شوند !

بیا و بی وفایی را ترک بکن ، زندگی را از نو شروع بکن ، بیا ای سرور قصر زندگیم ، بیا